.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۹۸→
- هم خاک توسر اون هم خاک توسرتو.الان کجایی؟ !!
- خونه سیامک.
- می خوای چه غلطی کنی بزغاله؟
- اگه می دونستم که زنگ نمی زدم ازتوکمک بخوام.
- الان مشکل خاله دقیقاچیه؟
- نمی دونم دقیقا مشکلش چیه ولی بهونه اش سن کم منه.
- سن توکمه؟توکه سن پیر خرو داری!
- بمیر دیا.الان وقت شوخی نیست.بگومن چه گِلی به سرم بگیرم؟
اومدم جوابش و بدم که نیکا زنگ زد.
به آروین گفتم:آروین من پشت خطی دارم،بعدا خودم بهت زنگ می زنم.
- باشه پس منتظرم.
- باشه.
وقطع کردم وبه تماس نیکا جواب دادم.
صدای هق هق گریه توگوشم پیچید.
ای وای خاک به سرم!!!چی شده؟!!
داشتم ازترس سکته می کردم،باتته پته گفتم:چی...چی شده...نیکا؟
نیکا باگریه گفت:باید ببینمت دیانا.
- باشه.کجا؟
- ده دیقه دیگه میام دم درتون.
- باشه.منتظرم.
ونیکا حتی جواب من و هم ندادوقطع کرد.
خیلی نگران نیکو بودم.تاحالا سابقه نداشت که نیکا اینجوری پشت تلفن گریه کنه.یعنی چی شده؟!
انقدر هول بودم که اصلا نفهمیدم چی پوشیدم!!!!
خیلی سریع ازاتاقم خارج شدم و به سمت درورودی رفتم ودرجواب سوالای پی درپی مامان که"کجامیری این وقت شب؟چی شده؟این چه وضعه لباس پوشیدنه؟و..."سکوت کردم.
به حالت دو از خونه خارج شدم.خیلی سریع دمپایی پوشیدم که یهو شترق!!!
یه رعدوبرق مهیب وپرسرصدا گوشم و کر کرد.بعداز اونم یه بارونی گرفت که نگو ونپرس.
یکی نیست به من بگه آخه مگه رغدوبرق صدای شترق میده؟
منم دیگه بابا!!!یه چیزی پروندم.خخخخخخ
خفه شو دیانا.الان نیکو می رسه.
با به یادآوردن نیکا،باتمام سرعتی که درتوانم بود به سمت درحیاط رفتم و درو باز کردم.
نیکا هنوز نیومده بود.واسه همینم مجبور شدم زیر اون بارون دم در وایسم.
درعرض ۵ ثانیه موش آب کشیده شدم.
صدای جیغ جیغ کردنای مامان و می شنیدم:
- دیانا...چته تو دختر!بیاتو خونه.دم درچی می خوای؟!خیس شدی.سرما می خوری.دیانا!!!!!!!!
ولی من حتی کوچک ترین توجهی به سرماخوردن وخیس شدن نمی کردم.نگران نیکا بودم.
دوباره صدای یه رعدوبرق دیگه اومدوبارون شدت گرفت.تمام هیکلم خیس شده بود.
چند دقیقه ای که منتظر موندم،نیکا رسید.به سمت ماشینش دویدم که فاصله چندانی باهام نداشت.
اونم ازماشین پیاده شدو به سمتم دوید.
وقتی بهم رسید،خودش و انداخت تو بغلم و زد زیر گریه.
محکم بغلش کرده بودم وبادستام کمرش و نوازش می کردم.
آروم گفتم:چی شده نیکا؟!نصفه جون شدم.تورو خدا بگو چی شده؟
نیگات لابلای هق هق گریه هاش بریده بریده گفت:متین...نامه...امروز...
هیچی ازحرفاش سردر نیاوردم.
ازبغلم بیرون کشیدمش و به صورتش خیره شدم.قطره های اشکاش بین قطره های بارون گم شده بود.
گفتم:متین چی؟!نامه چیه؟درست حرف بزن ببینم چی میگی؟!!
- خونه سیامک.
- می خوای چه غلطی کنی بزغاله؟
- اگه می دونستم که زنگ نمی زدم ازتوکمک بخوام.
- الان مشکل خاله دقیقاچیه؟
- نمی دونم دقیقا مشکلش چیه ولی بهونه اش سن کم منه.
- سن توکمه؟توکه سن پیر خرو داری!
- بمیر دیا.الان وقت شوخی نیست.بگومن چه گِلی به سرم بگیرم؟
اومدم جوابش و بدم که نیکا زنگ زد.
به آروین گفتم:آروین من پشت خطی دارم،بعدا خودم بهت زنگ می زنم.
- باشه پس منتظرم.
- باشه.
وقطع کردم وبه تماس نیکا جواب دادم.
صدای هق هق گریه توگوشم پیچید.
ای وای خاک به سرم!!!چی شده؟!!
داشتم ازترس سکته می کردم،باتته پته گفتم:چی...چی شده...نیکا؟
نیکا باگریه گفت:باید ببینمت دیانا.
- باشه.کجا؟
- ده دیقه دیگه میام دم درتون.
- باشه.منتظرم.
ونیکا حتی جواب من و هم ندادوقطع کرد.
خیلی نگران نیکو بودم.تاحالا سابقه نداشت که نیکا اینجوری پشت تلفن گریه کنه.یعنی چی شده؟!
انقدر هول بودم که اصلا نفهمیدم چی پوشیدم!!!!
خیلی سریع ازاتاقم خارج شدم و به سمت درورودی رفتم ودرجواب سوالای پی درپی مامان که"کجامیری این وقت شب؟چی شده؟این چه وضعه لباس پوشیدنه؟و..."سکوت کردم.
به حالت دو از خونه خارج شدم.خیلی سریع دمپایی پوشیدم که یهو شترق!!!
یه رعدوبرق مهیب وپرسرصدا گوشم و کر کرد.بعداز اونم یه بارونی گرفت که نگو ونپرس.
یکی نیست به من بگه آخه مگه رغدوبرق صدای شترق میده؟
منم دیگه بابا!!!یه چیزی پروندم.خخخخخخ
خفه شو دیانا.الان نیکو می رسه.
با به یادآوردن نیکا،باتمام سرعتی که درتوانم بود به سمت درحیاط رفتم و درو باز کردم.
نیکا هنوز نیومده بود.واسه همینم مجبور شدم زیر اون بارون دم در وایسم.
درعرض ۵ ثانیه موش آب کشیده شدم.
صدای جیغ جیغ کردنای مامان و می شنیدم:
- دیانا...چته تو دختر!بیاتو خونه.دم درچی می خوای؟!خیس شدی.سرما می خوری.دیانا!!!!!!!!
ولی من حتی کوچک ترین توجهی به سرماخوردن وخیس شدن نمی کردم.نگران نیکا بودم.
دوباره صدای یه رعدوبرق دیگه اومدوبارون شدت گرفت.تمام هیکلم خیس شده بود.
چند دقیقه ای که منتظر موندم،نیکا رسید.به سمت ماشینش دویدم که فاصله چندانی باهام نداشت.
اونم ازماشین پیاده شدو به سمتم دوید.
وقتی بهم رسید،خودش و انداخت تو بغلم و زد زیر گریه.
محکم بغلش کرده بودم وبادستام کمرش و نوازش می کردم.
آروم گفتم:چی شده نیکا؟!نصفه جون شدم.تورو خدا بگو چی شده؟
نیگات لابلای هق هق گریه هاش بریده بریده گفت:متین...نامه...امروز...
هیچی ازحرفاش سردر نیاوردم.
ازبغلم بیرون کشیدمش و به صورتش خیره شدم.قطره های اشکاش بین قطره های بارون گم شده بود.
گفتم:متین چی؟!نامه چیه؟درست حرف بزن ببینم چی میگی؟!!
۱۸.۳k
۲۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.